کجا سفر رفتی؟
که بی خبر رفتی؟
اشکم را چرا ندیدی،از من دل چرا بریدی؟
دست از من چرا کشیدی، که ژیش چشمم ره دگر رفتی؟
بیا به بالینم ، که جان مسکینم
تاب غم دگر ندارد
جز بر تو نظر ندارد
جان بی تو ثمر ندارد
مگر چه کردم که بی خبر رفتی؟
چه قصه ها که از وفا گفتی با من
تو بی محبتی کنون جانا یا من؟
تو چونان شرر به خدا خبر زخدا نداری
رود آتش از سر آن سرا که تو پا گذاری
سوز دلم را تو ندانی، آتش جانم ننشانی
با غمت درآویزم ، از بلا نپرهیزم
پیش از آن برم بنشین ، کز میانه بر خیزم
رو به تو کردم به خدا خو به تو کردم که خریدار تو باشم
دل به تو بستم به امیدت بنشستم که سزاوار تو باشم
چه شود اگر نفس سحر خبری زتو آرد
به کس دگر نکنم نظر که دلم نگذارد
رفتی و صبر و قرار مرا بردی ، بردی
طاقت این دل زار مرا بردی ، بردی
نویسنده » میلاد پرسا . ساعت 12:18 صبح روز جمعه 85 مرداد 20